تو و آرام و پخته کاریها


من و خامی و بی قراریها

پرسشم گر بخاطرت گذرد


دل بیمار و جان سپاریها

غیر را روزهای عیش و طرب


من و شبهای تار و زاریها

بی نکوئی چه بر سرش آمد


کو مراعات حق گذاریها

پای تا سر بمهر تو بستم


یاد ایام رستگاریها

شکوه بگذرام و بنالم زار


تا کند دوست غمگساریها

از در عجز و مسکنت آرم


بندگیها و اشگباریها

شاید از رحم در دلش آرد


آه آتش فشان و زاریها

شکوه از بخت و مهر او دردل


چه شد آرزم و شرمساریها

دعوی دوستی و عرض گله


روی سخت و امید واریها

گفتی ای دلفکار از کهٔ


زار تو زار تو بزاریها

فیض را نیست غیرتو یاری


یاریش کن بحق یاریها